نتایج جستجو برای عبارت :

مَحبت .

با مریم زودتر رسیدیم. رفتیم یکم تو تاریکی و خنکی و سرسبزی اطراف قدم زدیم تا شب‌تر بشه. بعد چایی خوردیم و تو راه هم سایه رو دیدیم. رفتیم داخل مسجد...قبل اینکه اقای ابطحی بیان تو حیاط باصفاش چرخ زدم ... اهل ِ مسجد دم گرفته بودن‌....کنار حوض باصفا و فواره‌های بلندش ایستادم و چشم دوختم به میاندار...بچه‌ها با فوارهای حوض بازی میکردن و گه‌گاهی با ریختن اب روی سر و صورتم از فکرهام بیرون میکشیدنم...دلم با اینکه مدتهاست برای یک گریه از ته دل تنگ شده اما ا
یادم نیست اولین‌بار کِی به خودکُشی
فکر کردم، ولی خوب می‌دانم قبل از 20 ساله‌گی و در روزگارِ سپری شدنِ کودکی بوده
است. حالا اوضاع فرق کرده، فهمم شده که آدم از لحظه‌ی تولد در حالِ خودکُشی‌ست؛ بی‌آن‌که
بداند. مثل این‌که یکی هرروز، مقداری سمِّ مُهلک با غذایش بخورد. این را نیز می‌دانم
که غم، رنج، فقر، بیماری، تنهایی و عدم بهره‌مندی از مَحبّت، عشق و ابتداییاتِ
زنده‌گی، دوزِ این سم را افزون می‌کند و جان‌کندنِ پیش از مرگ را طولانی و عذاب‌آو

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها